نفس برآمد و از تو کام برنمی آید

ساخت وبلاگ

عجیبه... نیست؟ تا به حال حافظ رو اینقدر جدی ندیده بودم. انگار پشت سرم ایستاده و میگه گوش کن چی میگم... داره نفست رو می بره... بذار بره تا دستاش رو از بیخ گلوت برداره!


به غزل گفتم نفس آدم...

ادامه ندادم اما با هر مرور اون خاطرات نفسم گرفت. بارها و بارها سینه م سنگین شد و نفسم بالا نیومد و وقتی ازش خواستم برام فال بگیره، حضرت حافظ گفتند: نفس برآمد و از تو کام برنمی آید.

داستان به اینجا ختم نشده و برای اثبات جدیت این حضرت وقتی رفتم تو گروه شعر و ادب هم دیدم باز همین غزلو به عنوان پیم حضرت حافظ! فرستادند. که "نفس برآمد و کام از تو برنمی آید" 

نمی دونم چه حکمتی داره این غزل که حرف دلم رو دو سه بار جار زد. فهمیدم... فهمیدم که داره نفسم رو می گیره...

بدعهدی...
ما را در سایت بدعهدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3sarzaminetina3 بازدید : 160 تاريخ : جمعه 29 بهمن 1395 ساعت: 6:13